TED2006
Julia Sweeney: Letting go of God
جولیا سوینی «بی خیال خدا شدن» را اجرا می کند
Filmed:
Readability: 3
4,604,979 views
جولیا سوینی (خدا گفت: «ها!») پانزده دقیقه اول نمایش یک نفره «بی خیال خدا شدن» را که در سال ۲۰۰۶ اجرا کرده بود دو مرتبه اجرا می کند. یک روز دو مبلغ مذهبی جوان از فرقه مورمن در خانه اش را می زنند، مکالمه با آنها چنان تاثیری بر او می گذارد که همه اعتقاداتش را باز نگری می کند.
Julia Sweeney - Actor, comedian, playwright
Julia Sweeney creates comedic works that tackle deep issues: cancer, family, faith. Full bio
Julia Sweeney creates comedic works that tackle deep issues: cancer, family, faith. Full bio
Double-click the English transcript below to play the video.
00:25
On September 10, the morning of my seventh birthday,
0
0
3000
در روز ۱۰ سبتامبر، صبح روز هفتمین سالگرد تولد من،
00:28
I came downstairs to the kitchen, where my mother was washing the dishes
1
3000
4000
به طبقه پایین در آشپزخانه آمدم. مامان داشت ظرف می شست
00:32
and my father was reading the paper or something,
2
7000
3000
و بابا داشت روزنامه می خواند.
00:35
and I sort of presented myself to them in the doorway, and they said,
3
10000
3000
وقتی من خودم را در دهانه ی در به آن ها نشان دادم و آنها گفتند
00:38
"Hey, happy birthday!" And I said, "I'm seven."
4
13000
5000
هی! تولدت مبارک! و من گفتم من هفت سالم شده
00:43
And my father smiled and said,
5
18000
2000
بابا لبخند زد و گفت
00:45
"Well, you know what that means, don't you?"
6
20000
2000
می دانی که این چه معنی ای داره؟ نمی دانی؟
00:47
And I said, "Yeah, that I'm going to have a party and a cake
7
22000
3000
من گفتم آره، شما برایم جشن تولد می گیرید و یک کیک تولد
00:50
and get a lot of presents?" And my dad said, "Well, yes.
8
25000
4000
و یک عالمه هدیه برایم می گیرید؟ و بابا گفت خوب بله
00:54
But, more importantly, being seven means that you've reached the age of reason,
9
29000
5000
ولی مهمتر از آن اینکه هفت سالگی سن تکلیف است.
00:59
and you're now capable of committing any and all sins against God and man."
10
34000
4000
یعنی تو از آلان ممکنه هر گناهی رو در برابر خدا و بشریت مرتکب بشوی
01:03
(Laughter)
11
38000
3000
(خنده)
01:06
Now, I had heard this phrase, "age of reason," before.
12
41000
3000
من قبلا این اصطلاح سن تکلیف را شنیده بودم.
01:09
Sister Mary Kevin had been bandying it about
13
44000
3000
کلاس دوم دبستان که بودیم خواهر مری کوین
01:12
my second-grade class at school. But when she said it,
14
47000
2000
کلی برای ما در مورد تکلیف حرف زده بود. اما اون موقع
01:14
the phrase seemed all caught up in the excitement of preparations
15
49000
3000
خوب ما توی هیجان اولین مراسم جشن تکلیف و
01:17
for our first communion and our first confession,
16
52000
2000
اولین مراسم اعتراف به گناه بودیم
01:19
and everybody knew that was really all about the white dress and the white veil,
17
54000
5000
و خیلی به تکلیف فکر نکرده بودیم و بیشتر به فکر لباس سفید و حجاب سفید بودیم
01:24
and anyway, I hadn't really paid all that much attention to that phrase, "age of reason."
18
59000
4000
به هر حال من آن موقع خیلی به این عبارت «سن تکلیف» توجه نکرده بودم.
01:28
So, I said, "Yeah, yeah, age of reason. What does that mean again?"
19
63000
5000
به بابا گفتم آره آره «سن تکلیف» بابا گفتید معنیش چیست؟
01:33
And my dad said, "Well, we believe in the Catholic Church
20
68000
3000
بابا گفت : خوب ما که کاتولیک هستیم معتقدیم
01:36
that God knows that little kids don't know the difference between right and wrong,
21
71000
4000
که خدا می داند که بچه های کوچک فرق درست و نادرست رو نمی فهمند
01:40
but when you're seven, you're old enough to know better.
22
75000
2000
ولی خوب وقتی به سن هفت سالگی برسند، دیگر خوب و بد رو می فهمند.
01:42
So, you've grown up, and reached the age of reason, and now
23
77000
4000
پس، حالا تو دیگر بزرگ شدی و به سن تکلیف رسیدی و
01:46
God will start keeping notes on you and begin your permanent record."
24
81000
4000
از این به بعد خدا کارهایت رو یادداشت می کند و از همین حالا پرونده دائمی برایت تشکیل داده است.
01:50
(Laughter)
25
85000
1000
(خنده)
01:51
And I said, "Oh. Wait a minute. You mean all that time,
26
86000
7000
من گفتم: اوووو یک لحظه صبر کنید ببینم، یعنی تا حالا
01:58
up till today, all that time I was so good, God didn't notice it?"
27
93000
6000
همه کارهای خوبی که من می کردم و بچه خوبی بودم خدا اصلا توجه نکرده؟
02:04
And my mom said, "Well, I noticed it."
28
99000
3000
مامانم گفت: ولی عزیزم من که حواسم به خوبی های تو بوده است.
02:07
(Laughter)
29
102000
2000
(خنده)
02:09
And I thought, "How could I not have known this before?
30
104000
2000
من فکر کردم، چطور من تا حالا این رو نمی دانستم؟
02:11
How could it not have sunk in when they'd been telling me?
31
106000
2000
چطور من قبلا که این مساله را شنیده بودم این قضیه برایم روشن نشده بود؟
02:13
All that being good and no real credit for it.
32
108000
3000
من این همه وقت خوب بوده ام و هیچ امتیازی به خاطرش به دستم نیامده است.
02:16
And, worst of all, how could I not have realized this very important information
33
111000
3000
مهمتر اینکه چطور من این مساله را دقیقا تا حالا
02:19
until the very day that it was basically useless to me?"
34
114000
4000
که دیگر نمی توانم استفاده ای از آن بکنم نفهمیده بودم؟
02:23
So I said, "Well, Mom and Dad, what about Santa Claus?
35
118000
3000
پرسیدم: خوب بابا، مامان بابا نوئل چطور؟
02:26
I mean, Santa Claus knows if you're naughty or nice, right?"
36
121000
4000
او که حواسش بوده که من دختر خوبی بودم و شیطانی نمی کرده ام؟
02:30
And my dad said, "Yeah, but, honey,
37
125000
2000
بابا گفت: آره عزیزم اما،
02:32
I think that's technically just between Thanksgiving and Christmas."
38
127000
3000
من فکر می کنم بابا نوئل فقط از عید شکرگزاری تا کریسمس حواسش به بچه ها هست.
02:35
And my mother said, "Oh, Bob, stop it. Let's just tell her.
39
130000
3000
مامانم گفت: اوه بس است دیگر باب، بگذار به او بگوییم. دیگر هفت سالش شده است.
02:38
I mean, she's seven. Julie, there is no Santa Claus."
40
133000
4000
جولی بابا نوئل واقعیت ندارد.
02:42
(Laughter)
41
137000
3000
(خنده)
02:45
Now, this was actually not that upsetting to me.
42
140000
4000
البته من از این خبر آنقدرها هم ناراحت نشدم.
02:49
My parents had this whole elaborate story about Santa Claus:
43
144000
2000
راستش پدر و مادر من همیشه یک داستانی سر هم می کردند
02:51
how they had talked to Santa Claus himself and agreed
44
146000
3000
که خودشان با بابا نوئل حرف زده اند و قرار شده که
02:54
that instead of Santa delivering our presents over the night of Christmas Eve,
45
149000
3000
به جای اینکه بابا نوئل هدیه های ما را شب عید بیاورد.
02:57
like he did for every other family
46
152000
2000
و ما مثل همه خانواده ها،
02:59
who got to open their surprises first thing Christmas morning,
47
154000
3000
صبح عید، اول وقت هدیه ها را باز کنیم،
03:02
our family would give Santa more time.
48
157000
3000
خانواده ما وقت بیشتری به بابا نوئل بدهد و
03:05
Santa would come to our house while we were at nine o'clock high mass
49
160000
3000
بابا نوئل فردای عید هدیه های ما را بیاورد.
03:08
on Christmas morning, but only if all of us kids did not make a fuss.
50
163000
4000
البته اگر همه ما بچه های خوبی باشیم و شلوغ نکنیم.
03:12
Which made me very suspicious.
51
167000
3000
این قصه من را مشکوک می کرد.
03:15
It was pretty obvious that it was really our parents giving us the presents.
52
170000
4000
معلوم بود که بابا و مامان هستند که برای ما هدیه می گیرند.
03:19
I mean, my dad had a very distinctive wrapping style,
53
174000
3000
بابا همیشه یک جور خاصی هدیه ها را کادو می کرد،
03:22
and my mother's handwriting was so close to Santa's.
54
177000
4000
و دست خط مامان هم خیلی به دست خط بابا نوئل شبیه بود.
03:26
Plus, why would Santa save time by having to loop back
55
181000
2000
یک چیز دیگر اینکه چطور بابا نوئل برای صرفه جویی در وقت هدیه های ما را بعد از همه بچه های دیگر می آورد
03:28
to our house after he'd gone to everybody else's?
56
183000
3000
چون برای اینکار باید دومرتبه دور بزند و به خانه ما بیاید؟
03:31
There's only one obvious conclusion to reach from this mountain of evidence:
57
186000
4000
فقط یک نتیجه می شد از این همه شواهد به دست آورد:
03:35
our family was too strange and weird
58
190000
3000
و آن هم این بود که خانواده ما آنقدر عجیب و غریب بود
03:38
for even Santa Claus to come visit,
59
193000
2000
که حتا بابانوئل هم حاضر نبود به خانه ی ما بیاید.
03:40
and my poor parents were trying to protect us from the embarrassment,
60
195000
3000
و برای همین بابا و مامان برای اینکه ما ناراحت نشویم و خجالت نکشیم،
03:43
this humiliation of rejection by Santa, who was jolly --
61
198000
4000
خودشان هدیه می گیرند و این داستان ها را سر هم می کنند.
03:47
but, let's face it, he was also very judgmental.
62
202000
3000
ولی خوب راستش را بخواهید بابا نوئل آدم خیلی سخت گیری بود.
03:50
So, to find out that there was no Santa Claus at all was actually sort of a relief.
63
205000
5000
همین بود که وقتی فهمیدم اصلا بابانوئل وجود ندارد یک جورهایی خیالم راحت شد.
03:55
I left the kitchen not really in shock about Santa,
64
210000
3000
از آشپزخانه بیرون آمدم و بیشتر از اینکه نگران بابانوئل باشم،
03:58
but rather I was just dumbfounded
65
213000
1000
ناراحت بودم که چطور
03:59
about how I could have missed this whole age of reason thing.
66
214000
4000
این قضیه سن تکلیف را تا حالا نمی دانسته ام و چه فرصتی را از دست داده ام.
04:03
It was too late for me, but maybe I could help someone else,
67
218000
3000
فکر کردم از من که گذشته ولی شاید بتوانم به کس دیگری کمک کنم،
04:06
someone who could use the information.
68
221000
2000
یک کسی که این خبر به دردش بخورد.
04:08
They had to fit two criteria:
69
223000
2000
او باید دو تا خصوصیت داشته باشد:
04:10
they had to be old enough to be able to understand
70
225000
2000
اولا باید اینقدر بزرگ شده باشد
04:12
the whole concept of the age of reason, and not yet seven.
71
227000
4000
که اصل قضیه سن تکلیف را درک کند. دوماً او نباید به سن تکلیف رسیده باشد.
04:16
The answer was clear: my brother Bill. He was six.
72
231000
3000
جواب روشن بود برادرم بیل که آن موقع شش سالش بود.
04:19
Well, I finally found Bill about a block away from our house
73
234000
3000
بالاخره من، بیل را یک بلوک آن طرف تر از خانه
04:22
at this public school playground. It was a Saturday,
74
237000
2000
توی زمین بازی مدرسه پیدا کردم. آن روز شنبه بود،
04:24
and he was all by himself, just kicking a ball against the side of a wall.
75
239000
4000
و بیل داشت برای خودش با یک توپ بازی می کرد و توپ را به دیوار می زد.
04:28
I ran up to him and said, "Bill!
76
243000
2000
من دویدم به طرفش و گفتم بیل!
04:30
I just realized that the age of reason starts when you turn seven,
77
245000
3000
من همین حالا فهمیدم که سن تکلیف هفت سالگی است.
04:33
and then you're capable of committing any and all sins
78
248000
2000
و از آن به بعد تو ممکن است هر گناهی را
04:35
against God and man." And Bill said, "So?" And then I said,
79
250000
4000
در برابر خدا و مردم مرتکب بشوی. بیل گفت: خوب؟ و من گفتم
04:39
"So, you're six. You have a whole year to do anything you want to
80
254000
4000
خوب؟ خوب تو یک سال وقت داری که هر کاری دلت می خواهد انجام بدهی
04:43
and God won't notice it." And he said, "So?" And I said,
81
258000
4000
و خدا اصلا حواسش به تو نیست؟ بیل دوباره گفت: خوب؟ من گفتم:
04:47
"So? So everything!" And I turned to run. I was so angry with him.
82
262000
6000
خوووووووب؟ خوب همه چیز! و من برگشتم و رفتم و خیلی از دستش عصبانی بودم.
04:53
But when I got to the top of the steps, I turned around dramatically
83
268000
2000
اما وقتی که به بالای پله ها رسیدم، با عصبانیت برگشتم
04:55
and said, "Oh, by the way, Bill, there is no Santa Claus."
84
270000
5000
و گفتم هی بیل راستی بابا نویل اصلا وجود ندارد.
05:00
(Laughter)
85
275000
2000
(خنده)
05:02
Now, I didn't know it at the time,
86
277000
2000
راستش من آن موقع نمی دانستم
05:04
but I really wasn't turning seven on September 10.
87
279000
3000
ولی من آن روز واقعا هفت ساله نشده بودم.
05:07
For my 13th birthday, I planned a slumber party with all of my girlfriends,
88
282000
4000
برای جشن تولد سیزده سالگی ام قرار بود با بقیه دوستانم یک مهمانی دخترانه برگزار کنیم.
05:11
but a couple of weeks beforehand my mother took me aside and said,
89
286000
3000
اما یکی دو هفته به مهمانی بود که مامانم من را کناری کشید و گفت،
05:14
"I need to speak to you privately.
90
289000
4000
که من باید با تو خصوصی صحبت کنم.
05:18
September 10 is not your birthday. It's October 10." And I said, "What?"
91
293000
6000
مامان گفت: تو دهم سبتامبر به دنیا نیامده ای بلکه دهم اکتبر به دنیا آمده ای! من گفتم : چی؟
05:24
(Laughter)
92
299000
1000
(خنده)
05:25
And she said, "Listen. The cut-off date to start kindergarten was September 15."
93
300000
8000
مامان گفت: گوش کن بچه هایی که بعد از پانزده سبتامبر به دنیا میان باید یک سال دیرتر مهد کودک را شروع کنند.
05:33
(Laughter)
94
308000
1000
(خنده)
05:34
"So, I told them that your birthday was on September 10,
95
309000
3000
برای همین من شناسنامه تو را یک ماه زودتر گرفتم.
05:37
and then I wasn't sure that you weren't just going to go blab it all over the place,
96
312000
4000
و به خاطر اینکه نگران بودم که تو یک موقع قضیه را لو ندهی
05:41
so I started to tell you your birthday was September 10.
97
316000
4000
به خودت هم گفتم که تولد تو روز دهم سبتامبر بوده است.
05:45
But, Julie, you were so ready to start school, honey. You were so ready."
98
320000
4000
ولی خوب نگران نباش تو واقعا برای رفتن به مدرسه آماده بودی.
05:49
I thought about it, and when I was four,
99
324000
2000
من فکر کردم که وقتی من چهار سالم بوده
05:51
I was already the oldest of four children,
100
326000
2000
من بزرگترین بچه از چهار فرزند مادرم بودم
05:53
and my mother even had another child to come,
101
328000
2000
و تازه یکی دیگر هم در راه بوده،
05:55
so what I think she understandably really meant was that she was so ready,
102
330000
3000
بعد فکر کردم مادر واقعا منظورش این بوده که
05:58
she was so ready. Then she said,
103
333000
3000
«او آماده است که به مدرسه برد». بعد مامان گفت:
06:01
"Don't worry, Julie, every year on October 10 when it was your birthday
104
336000
3000
اصلا ناراحت نباش هر سال روز دهم اکتبر که روز تولدت بود،
06:04
but you didn't realize it, I made sure
105
339000
2000
ولی خوب خودت خبر نداشتی، من حواسم بود که
06:06
that you ate a piece of cake that day."
106
341000
3000
حتما تو یک تکه کیک بخوری.
06:09
(Laughter)
107
344000
3000
(خنده)
06:12
Which was comforting, but troubling.
108
347000
2000
خوب این هم خوب بود هم بد.
06:14
My mother had been celebrating my birthday with me, without me.
109
349000
5000
مادرم تولد من را با من، بدون من جشن می گرفت!
06:19
What was so upsetting about this new piece of information
110
354000
3000
ناراحت کننده ترین چیزی که بعد از این خبر اتفاق افتاد
06:22
was not that I was going to have to change the date of my slumber party
111
357000
2000
این نبود که باید تاریخ مهمانی دخترانه را عوض می کردیم
06:24
with all of my girlfriends,
112
359000
2000
و همه دوستانم را دوباره دعوت می کردم،
06:26
what was most upsetting was that this meant that I was not a Virgo.
113
361000
4000
بلکه این بود که من دیگر متولد «برج سنبله» نبودم.
06:30
I had a huge Virgo poster in my bedroom,
114
365000
3000
من یک پوستر بزرگ برج سنبله در اتاقم داشتم
06:33
and I read my horoscope every single day, and it was so totally me.
115
368000
5000
و هر روز طالع بینی خودم را به عنوان یک متولد برج سنبله می خواندم و همیشه کاملا منطبق با من بود.
06:38
(Laughter)
116
373000
2000
(خنده)
06:40
And this meant that I was a Libra?
117
375000
2000
ولی حالا متولد «برج ميزان» شده بودم.
06:42
So, I took the bus downtown to get the new Libra poster.
118
377000
4000
خوب من با اتوبوس رفتم مرکز شهر و یک پوستر برج ميزان خریدم.
06:46
The Virgo poster is a picture of a beautiful woman with long hair,
119
381000
3000
پوستر برج سنبله یک زن خوشگل است با موهای بلند
06:49
sort of lounging by some water,
120
384000
2000
که کنار یک آب نشسته است.
06:51
but the Libra poster is just a huge scale.
121
386000
3000
ولی پوستر برج ميزان فقط یک ترازوی بزرگ است.
06:54
This was around the time that I started filling out physically,
122
389000
2000
این اتفاق همون زمانی افتاد که من بدنم به خاطر بلوغ داشت عوض می شد
06:56
and I was filling out a lot more than a lot of the other girls,
123
391000
3000
و به نسبت بقیه دختر ها بیشتر عوض شده بودم
06:59
and, frankly, the whole idea that my astrological sign was a scale
124
394000
4000
و این مساله که علامت طالع بینی من یک ترازو باشد
07:03
just seemed ominous and depressing.
125
398000
3000
خیلی ناراحت کننده و بد شگون بود.
07:06
(Laughter)
126
401000
3000
(خنده)
07:09
But I got the new Libra poster,
127
404000
2000
ولی خوب به هر حال من پوستر برج ميزان را گرفتم
07:11
and I started to read my new Libra horoscope,
128
406000
3000
و شروع کردم طالع بینی روزانه برج ميزان را بخوانم
07:14
and I was astonished to find that it was also totally me.
129
409000
6000
و واقعا از اینکه طالع برج ميزان هم کاملا بر من منطبق بود، خیلی خیلی خوشحال شدم.
07:20
It wasn't until years later, looking back
130
415000
2000
سالها بعد که به همه این وقایع فکر می کردم
07:22
on this whole age-of-reason/change-of-birthday thing,
131
417000
3000
به همه این مسائل سن تکلیف و تغییر روز تولد و اینها
07:25
that it dawned on me: I wasn't turning seven
132
420000
2000
یک دفعه متوجه شدم که
07:27
when I thought I turned seven. I had a whole other month
133
422000
3000
آن روزی که من فکر می کردم هفت سالم شده هنوز یک ماه دیگر وقت داشته ام
07:30
to do anything I wanted to before God started keeping tabs on me.
134
425000
4000
که هر کاری دلم می خواهد بکنم و خدا هنوز پرونده ای برای من تشکیل نداده بوده است.
07:34
Oh, life can be so cruel.
135
429000
4000
زندگی بعضی وقتها چقدر ظالم است.
07:38
One day, two Mormon missionaries came to my door.
136
433000
4000
یک روز دو تا مبلغ فرقه مورمن آمدند در خانه من.
07:42
Now, I just live off a main thoroughfare in Los Angeles,
137
437000
2000
خوب من اول یک خیابان اصلی در لس آنجلس زندگی می کنم.
07:44
and my block is -- well, it's a natural beginning
138
439000
3000
یعنی بلوک ما یک جوری به طوری طبیعی نقطه شروع
07:47
for people who are peddling things door to door.
139
442000
3000
برای کسانی است که در منازل می روند و چیزهایی را تبلیغ می کنند یا می فروشند.
07:50
Sometimes I get little old ladies from the Seventh Day Adventist Church
140
445000
3000
بعضی وقتها خانمهای کوچولوی مسنی از کلیسای روز هفتم ادونتیس دم در می آیند
07:53
showing me these cartoon pictures of heaven.
141
448000
2000
که نقاشی های بهشت را به من نشان می دهند.
07:55
And sometimes I get teenagers who promise me that they won't join a gang
142
450000
4000
و بعضی وقتها هم جوانهایی می آیند دم در و می خواند که من مشترک یک مجله ای بشوم
07:59
and just start robbing people if I only buy
143
454000
2000
و قول می دهند که اگر من مشترک بشوم
08:01
some magazine subscriptions from them.
144
456000
2000
آنها دنبال خلافکاری نمی روند.
08:03
So, normally I just ignore the doorbell, but on this day I answered.
145
458000
5000
برای همین من معمولا در را باز نمی کنم ولی خوب آن روز من در را باز کردم.
08:08
And there stood two boys, each about 19,
146
463000
2000
اینها دو تا پسر جوان بودند حدود نوزده ساله
08:10
in white starched short-sleeved shirts, and they had little name tags
147
465000
4000
با پیراهن های سفید آهار کشیده آستین کوتاه و روی سینه ی شان یک نشان بود
08:14
that identified them as official representatives
148
469000
2000
که می گفت اینها نماینده رسمی
08:16
of the Church of Jesus Christ of Latter-day Saints,
149
471000
4000
کلیسای عیسی مسیح متعلق به لتردی سینتس هستند.
08:20
and they said they had a message for me from God.
150
475000
3000
گفتند که یک پیغام برای من دارند. پیغامی از طرف خدا.
08:23
I said, "A message for me? From God?" And they said, "Yes."
151
478000
6000
من گفتم: پیغام برای من از طرف خدا؟ آنها گفتتد بله
08:29
Now, I was raised in the Pacific Northwest,
152
484000
2000
من خودم در منطقه شمال غربی بزرگ شده ام،
08:31
around a lot of Church of Latter-day Saints people and, you know,
153
486000
3000
و خیلی با آدمهایی که به کلیسای لتردی سینتس می رفته اند سر و کار داشته ام
08:34
I've worked with them and even dated them,
154
489000
2000
و حتی با بعضی هاشون دوست بوده ام.
08:36
but I never really knew the doctrine or what they said to people
155
491000
2000
ولی خوب هیچ وقت فلسفه شان را نمی دانسته ام و خبر نداشتم
08:38
when they were out on a mission, and I guess I was, sort of, curious,
156
493000
3000
وقتی به یک ماموریت مذهبی می روند چه به مردم می گویند. خلاصه به نوعی کنجکاو بودم.
08:41
so I said, "Well, please, come in." And they looked really happy,
157
496000
3000
پس، به آن ها گفتم لطفا بفرمایید داخل و آنها خیلی ذوق زده شدند.
08:44
because I don't think this happens to them all that often.
158
499000
3000
و فکر کنم علتش این بود که زیاد پیش نمی آید که کسی داخل خانه دعوتشان کند.
08:47
(Laughter)
159
502000
2000
(خنده)
08:49
And I sat them down, and I got them glasses of water --
160
504000
4000
و من به آن ها گفتم بنشینید و برای شان یک لیوان آب آوردم.
09:03
OK, I got it. I got them glasses of water.
161
518000
3000
درست شد. من برای شان آب آوردم.
09:06
Don't touch my hair, that's the thing.
162
521000
2000
دست به موهایم نزنم فهمیدم.
09:08
(Laughter)
163
523000
3000
(خنده)
09:11
You can't put a video of myself in front of me
164
526000
3000
شما نمی توانید فیلم خودم را جلویم بگذارید
09:14
and expect me not to fix my hair.
165
529000
2000
و انتظار داشته باشید موهام رو درست نکنم.
09:16
(Laughter)
166
531000
1000
(خنده)
09:17
OK. So I sat them down and I got them glasses of water,
167
532000
6000
خوب من گفتم بشینید و برای شان آب آوردم.
09:23
and after niceties they said, "Do you believe that God loves you with all his heart?"
168
538000
5000
و بعد از تعارفات آن ها گفتند که تو اعتقاد داری که خدا با تمام قلبش تو را دوست دارد؟
09:28
And I thought, "Well, of course I believe in God,
169
543000
4000
من فکر کردم، خوب البته من به خدا اعتقاد دارم،
09:32
but, you know, I don't like that word, heart,
170
547000
2000
ولی خوب از این کلمه قلب خوشم نمی آید،
09:34
because it anthropomorphizes God,
171
549000
3000
چون خدا را مثل یک آدم نشان می دهد.
09:37
and I don't like the word, 'his,' either, because that sexualizes God."
172
552000
4000
و از اینکه برای خدا ضمیر مذکر به کار برود هم خوشم نمی آید، چون برای خدا جنسیت قائل می شود.
09:41
But I didn't want to argue semantics with these boys,
173
556000
3000
ولی خوب نمی خواستم با این دو تا پسر وارد بحث لغتی بشوم.
09:44
so after a very long, uncomfortable pause, I said
174
559000
3000
برای همین بعد از یک مکث طولانی و ناراحت کننده گفتم:
09:47
"Yes, yes, I do. I feel very loved."
175
562000
5000
بله، بله اعتقاد دارم. من خیلی احساس می کنم که مورد محبت هستم.
09:52
And they looked at each other and smiled,
176
567000
1000
اون دو تا به هم نگاه کردند و به هم لبخند زدند
09:53
like that was the right answer. And then they said,
177
568000
3000
یعنی که این جواب درست است. بعد پرسیدند
09:56
"Do you believe that we're all brothers and sisters on this planet?"
178
571000
3000
به اینکه ما ها روی این زمین خواهر و برادر هم هستیم اعتقاد دارید؟
09:59
And I said, "Yes, I do. Yes, I do." And I was so relieved
179
574000
2000
من گفت بله من باور دارم بله بله و خیلی خوشحال شدم که
10:01
that it was a question I could answer so quickly.
180
576000
3000
این یکی سوال را توانستم خیلی سریع جواب بدهم.
10:04
And they said, "Well, then we have a story to tell you."
181
579000
4000
بعد آن ها گفتند که ما یک داستان باید برایت تعریف کنیم.
10:08
And they told me this story all about this guy named Lehi,
182
583000
3000
و شروع کردن داستان شخصی به اسم لیهای را برایم تعریف کنند.
10:11
who lived in Jerusalem in 600 BC.
183
586000
3000
که ششصد سال قبل از میلاد در اورشلیم زندگی می کرده است.
10:14
Now, apparently in Jerusalem in 600 BC,
184
589000
2000
ظاهرا در اورشلیم ششصد سال قبل از میلاد
10:16
everyone was completely bad and evil. Every single one of them:
185
591000
3000
همه مردم بد و شیطان صفت بوده اند، همه، تک تک مردم،
10:19
man, woman, child, infant, fetus.
186
594000
3000
زن، مرد، کودک، نوزاد و جنین
10:22
And God came to Lehi and said to him, "Put your family on a boat
187
597000
3000
و خدا به لیهای دستور می دهد که خانواده ات را سوار بر قایق کن.
10:25
and I will lead you out of here." And God did lead them.
188
600000
4000
و من شما را از این سرزمین خارج می کنم و خدا آنها را خارج کرد.
10:29
He led them to America.
189
604000
3000
و خدا آنها را هدایت کرد به آمریکا
10:32
I said, "America? From Jerusalem to America by boat in 600 BC?"
190
607000
8000
من پرسیدم: آمریکا؟ از اورشلیم تا امریکا با قایق ششصد سال قبل از میلاد؟
10:40
And they said, "Yes."
191
615000
2000
آنها جواب دادند: بله
10:42
(Laughter)
192
617000
2000
(خنده)
10:44
Then they told me how Lehi and his descendants
193
619000
2000
بعد ادامه داستان را گفتند که چطور لیهای و نوادگانش
10:46
reproduced and reproduced, and over the course of 600 years
194
621000
3000
زاد و ولد کرده اند و در طی ششصد سال،
10:49
there were two great races of them, the Nephites and the Lamanites,
195
624000
3000
دو نسل بزرگ از آنها به وجود آمده است نیفایت ها و لیمانایت ها
10:52
and the Nephites were totally, totally good -- each and every one of them --
196
627000
3000
و نیفایت ها همگی خوب خوب بوده اند تک تک آنها
10:55
and the Lamanites were totally bad and evil --
197
630000
2000
و لیمانایتها همگی بد بد و شیطان صفت بوده اند،
10:57
every single one of them just bad to the bone.
198
632000
2000
تک تک آنها تا مغز استخوان بد بوده اند.
10:59
(Laughter)
199
634000
1000
(خنده)
11:00
Then, after Jesus died on the cross for our sins,
200
635000
3000
درهمین زمان عیسی مسیح به خاطر گناهان ما مصلوب می شود.
11:03
on his way up to heaven he stopped by America and visited the Nephites.
201
638000
4000
و سر راهش که به سوی بهشت می رفته است در آمریکا توقف می کند و به نیفایت ها سر می زند.
11:07
(Laughter)
202
642000
1000
(خنده)
11:08
And he told them that if they all remained totally, totally good --
203
643000
3000
و به نیفایت ها می گوید که اگر آنها همچنان همگی خوب خوب بمانند.
11:11
each and every one of them --
204
646000
2000
همه تک تک آنها خوب بمانند،
11:13
they would win the war against the evil Lamanites.
205
648000
3000
در جنگ با نیفایت های بد ذات و شیطان صفت پیروز خواهند شد.
11:16
But apparently somebody blew it,
206
651000
3000
ولی ظاهرا یک کسی کار را خراب می کند،
11:19
because the Lamanites were able to kill all the Nephites.
207
654000
2000
و لیمانایت ها همه نیفایت ها را می کشند.
11:21
All but one guy, this guy named Mormon,
208
656000
2000
همه نیفایت ها کشته می شوند به جز یک نفر که اسمش مورمن بوده است.
11:23
who managed to survive by hiding in the woods.
209
658000
3000
مورمن توی جنگل مخفی می شود و زنده می ماند.
11:26
And he made sure this whole story was written down
210
661000
3000
مورمن این داستان را به یک گونه از
11:29
in reformed Egyptian hieroglyphics chiseled onto gold plates,
211
664000
4000
خط هیروگلیف مصری روی یک سری لوح طلایی کنده کاری می کند
11:33
which he then buried near Palmyra, New York.
212
668000
4000
و لوح ها را نزدیکی ها نیویورک در پالمیرا دفن می کند.
11:37
(Laughter)
213
672000
5000
(خنده)
11:42
Well, I was just on the edge of my seat.
214
677000
3000
من تا روی لبه صندلی جلو آمده بودم.
11:45
(Laughter)
215
680000
3000
(خنده)
11:48
I said, "What happened to the Lamanites?"
216
683000
3000
پرسیدم که خوب پس لیمانایت ها چی شدند؟
11:51
And they said, "Well, they became our Native Americans here in the U.S."
217
686000
3000
و آنها گفتند خوب آنها همان بومی های آمریکا هستند.
11:54
And I said, "So, you believe the Native Americans are descended
218
689000
4000
من پرسیدم پس شما معتقدید که بومی های آمریکا
11:58
from a people who were totally evil?" And they said, "Yes."
219
693000
4000
نوادگان یک قوم تماماً بد ذات هستند؟ و آنها گفتند بله.
12:02
Then they told me how this guy named Joseph Smith
220
697000
3000
بعد بقیه داستان را گفتند که چطور شخصی به نام جوزف اسمیت
12:05
found those buried gold plates right in his backyard,
221
700000
4000
اون لوح های طلایی را در حیاط خانه اش پیدا کرده
12:09
and he also found this magic stone back there that he put into his hat
222
704000
3000
و بعد یک سنگ جادویی پیدا کرده که اگر آن را در کلاهش بگذارد
12:12
and then buried his face into, and this allowed him
223
707000
3000
و صورتش را داخل کلاه ببرد می تواند،
12:15
to translate the gold plates from the reformed Egyptian into English.
224
710000
4000
آن خط مصری را درک کند و به انگلیسی ترجمه کند.
12:19
Well, at this point I just wanted to give these two boys
225
714000
3000
کار به اینجا که رسید من می خواستم
12:22
some advice about their pitch.
226
717000
2000
یک کم این دو تا پسر را نصیحت کنم که اینقدر تند نروند.
12:24
(Laughter)
227
719000
3000
(خنده)
12:27
I wanted to say, "OK, don't start with this story."
228
722000
7000
می خواستم به آن ها بگویم که با این داستان شروع نکنند.
12:34
I mean, even the Scientologists know to start with a personality test before they start --
229
729000
5000
می خواستم بگویم که حتی ساینتولوژیست ها هم این را می دانند که اولش با یک تست شخصیت شروع کنند.
12:39
(Applause)
230
734000
2000
(تشویق)
12:41
-- telling people all about Xenu, the evil intergalactic overlord.
231
736000
5000
و بعد در مورد زینو شیطان بد ذات بین کهکشان ها توضیح بدهند.
12:46
Well, then they said, "Do you believe that God speaks to us
232
741000
2000
بعد پرسیدند که آیا باور داری که خدا از طریق پیامبران درستکارش
12:48
through his righteous prophets?" And I said, "No, I don't."
233
743000
3000
با ما صحبت می کند من هم گفتم نه باور ندارم.
12:51
Because I was, sort of, upset about this Lamanite story
234
746000
2000
چون که من از آن داستان لیمانایت ها و داستان
12:53
and this crazy gold plate story, but the truth was,
235
748000
3000
لوح های طلایی ناراحت شده بودم. ولی واقعیت این بود که
12:56
I hadn't really thought this through, so I backpedaled a little and I said,
236
751000
4000
خیلی فکر نکرده بودم برای همین حرفم را پس گرفتم و گفتم
13:00
"Well, what exactly do you mean by righteous?
237
755000
3000
منظورتون از درستکار دقیقا چیست؟
13:03
And what do you mean by prophets? Like, could the prophets be women?"
238
758000
4000
منظورتون از پیامبران چیه؟ مثلا آیا زنها هم می توانند پیامبر باشند؟
13:07
And they said, "No." And I said, "Why?" And they said,
239
762000
4000
آنها جواب دادند: نه! من گفتم: چرا؟ آنها گفتند
13:11
"Well, it's because God gave women a gift that is so spectacular,
240
766000
5000
علتش این است که خدا به زنها نعمتی داده است که آنقدر بزرگ است
13:16
it is so wonderful, that the only gift he had left over to give men
241
771000
5000
و آنچنان بی نظیر است که تنها نعمتی که برای مردان باقی مانده بوده
13:21
was the gift of prophecy."
242
776000
3000
که با آن برابری کند نعمت پیامبری بوده است.
13:24
What is this wonderful gift God gave women, I wondered?
243
779000
2000
من پیش خودم فکر کردم کدام نعمت است که خدا به زنان داده که اینقدر مهم است.
13:26
Maybe their greater ability to cooperate and adapt?
244
781000
5000
شاید منظور توانایی بیشتر زنان در همکاری با دیگران و سازگاری با شرایط است.
13:31
Women's longer lifespan? The fact that women tend to be
245
786000
3000
شاید منظور طول عمر بیشتر زنان باشد. یا اینکه زنان بسیار کمتر
13:34
much less violent than men? But, no, it wasn't any of these gifts.
246
789000
4000
از مردان خشن هستند. ولی نه منظورشان هیچ یک از این ها نبود.
13:38
They said, "Well, it's her ability to bear children."
247
793000
3000
آنها گفتند منظورشان توانایی زنان برای زاییدن بچه است.
13:41
I said, "Oh, come on. I mean, even if women tried to have a baby
248
796000
3000
من گفتم نه بابا. حتی اگر زنان از پانزده سالگی تا چهل و پنج سالگی
13:44
every single year from the time they were 15 to the time they were 45,
249
799000
4000
هر سال یک بچه هم به دنیا بیاورند،
13:48
assuming they didn't die from exhaustion,
250
803000
2000
به فرض اینکه از خستگی نمیرند،
13:50
it still seems like some women would have some time left over
251
805000
3000
بالاخره باید چند تایی از زنها فرصت این را پیدا می کردند
13:53
to hear the word of God." And they said, "No."
252
808000
4000
که پیام خدا را بشنوند ولی آنها گفتند: نه.
13:57
(Laughter)
253
812000
3000
(خنده)
14:00
Well, then they didn't look so fresh-faced and cute to me any more,
254
815000
2000
از این جا به بعد آن ها دیگر خیلی پاک و معصوم به نظرم نمی رسیدند.
14:02
but they had more to say.
255
817000
2000
ولی خوب حرفهاشون هنوز ادامه داشت.
14:04
They said, "Well, we also believe that if you're a Mormon
256
819000
3000
آن ها گفتند ما معتقدیم که اگر کسی مورمن باشد
14:07
and if you're in good standing with the church, when you die
257
822000
2000
و رابطه اش با کلیسا خوب باشد وقتی بمیرد،
14:09
you get to go to heaven and be with your family for all eternity."
258
824000
5000
به بهشت می رود و تا ابد با خانواده اش خواهد بود.
14:14
And I said, "Oh, dear --
259
829000
2000
و من گفتم: اوه وای ---
14:16
(Laughter)
260
831000
7000
(خنده)
14:23
-- that wouldn't be such a good incentive for me."
261
838000
2000
این خیلی انگیزه خوبی برای من نخواهد بود.
14:25
(Laughter)
262
840000
1000
(خنده)
14:26
And they said, "Oh -- hey, well, we also believe
263
841000
5000
و آنها گفتند: آه هی راستی ما معتقدیم که
14:31
that when you go to heaven you get your body restored
264
846000
2000
وقتی کسی به بهشت می رود بدنش
14:33
to you in its best original state.
265
848000
3000
به شکل اولیه اش بر می گردد.
14:36
Like, if you'd lost a leg, well, you get it back.
266
851000
2000
مثلا اگر کسی پایش قطع شده باشد دومرتبه آن را به دست می آورد.
14:38
Or, if you'd gone blind, you could see."
267
853000
2000
یا مثلا کسی که نابینا شده باشد دو مرتبه بینا می شود.
14:40
I said, "Oh -- now, I don't have a uterus because I had cancer
268
855000
4000
من گفتم: اوه من رحم ندرام چون چند سال پیش به خاطر سرطان
14:44
a few years ago. So, does this mean that if I went to heaven
269
859000
3000
رحمم را از دست دادم حالا اگر من به بهشت بروم،
14:47
I would get my old uterus back?" And they said, "Sure."
270
862000
4000
دو مرتبه رحمم را خواهم داشت؟ آنها گفتند: حتما.
14:51
And I said, "I don't want it back. I'm happy without it." Gosh.
271
866000
6000
من گفتم: من نمی خواهم که دوباره رحم داشته باشم من بدون رحم خوشحالترم.
14:57
What if you had a nose job and you liked it?
272
872000
3000
وای اگر شما دماغتون را عمل کرده باشید و از دماغ جدیدتون راضی باشید،
15:00
(Laughter)
273
875000
2000
(خنده)
15:02
Would God force you to get your old nose back?
274
877000
3000
ببینم خدا شما را مجبور می کند به دماغ قبلی برگردید؟
15:05
Well, then they gave me this Book of Mormon,
275
880000
2000
بعد آن ها یک کتاب از مورمن به من دادند
15:07
and they told me to read this chapter and that chapter,
276
882000
2000
و گفتند فلان فصل ها را بخوان
15:09
and they said they'd come back some day and check in on me,
277
884000
2000
و گفتند که بعدا به من سر خواهند زد.
15:11
and I think I said something like, "Please don't hurry,"
278
886000
2000
و من گفتم که عجله نکنند.
15:13
or maybe it was just, "Please don't," and they were gone.
279
888000
4000
یا یک همچین چیزی و آنها رفتند.
15:17
OK, so, I initially felt really superior to these boys,
280
892000
3000
راستش من اول خیلی احساس برتری نسبت به این پسرها می کردم.
15:20
and smug in my more conventional faith. But then,
281
895000
3000
و به عقاید معمولی تر خودم می بالیدم.
15:23
the more I thought about it, the more I had to be honest with myself.
282
898000
3000
ولی هر چه بیشتر فکر کردم مجبور شدم که با خودم رو راست تر باشم.
15:26
If someone came to my door and I was hearing Catholic theology
283
901000
3000
اگر کسی می آمد و در خانه من را می زد و من برای اولین بار
15:29
and dogma for the very first time, and they said,
284
904000
3000
عقاید خدا شناسی کاتولیک را می شنیدم،
15:32
"We believe that God impregnated a very young girl
285
907000
3000
مثلا کسی می گفت که ما عقیده داریم که خدا یک دختر خیلی جوان را
15:35
without the use of intercourse,
286
910000
2000
بدون همبستر باردار کرده است.
15:37
and the fact that she was a virgin is maniacally important to us --
287
912000
3000
و این مساله که آن دختر باکره بوده است اهمیت حیاتی برای ما دارد.
15:40
(Laughter)
288
915000
1000
(خنده)
15:41
-- and she had a baby, and that's the son of God,"
289
916000
3000
و آن دختر پسری به دنیا آورده است که پسر خدا است.
15:44
I mean, I would think that's equally ridiculous.
290
919000
3000
من همین قدر احساس می کردم که این عقاید عجیب و غریب است.
15:47
I'm just so used to that story.
291
922000
2000
فقط مساله این است که به این حرفها عادت کرده ام.
15:49
(Laughter)
292
924000
1000
(خنده)
15:50
So, I couldn't let myself feel condescending towards these boys.
293
925000
3000
بعد کم کم احساس برتری ام نسبت به آن پسرها کمتر شد.
15:53
But the question they asked me when they first arrived
294
928000
2000
اما اون سوال اولی که از من پرسیده بودند،
15:55
really stuck in my head:
295
930000
2000
مدام توی ذهنم تکرار می شد.
15:57
Did I believe that God loved me with all his heart?
296
932000
4000
اینکه آیا معتقد بودم که خدا با تمام قلبش من را دوست دارد؟
16:01
Because I wasn't exactly sure how I felt about that question.
297
936000
2000
من نمی دانستم که دقیقا چه احساسی در مورد این مساله دارم.
16:03
Now, if they'd asked me,
298
938000
2000
اگر آنها از من پرسیده بودند که
16:05
Do you feel that God loves you with all his heart?
299
940000
4000
آیا «احساس می کنی» که خدا با تمام قلبش تو را دوست دارد؟
16:09
Well, that would have been much different, I think I would have instantly answered,
300
944000
3000
قضیه خیلی فرق می کرد من فورا جواب می دادم،
16:12
"Yes, yes, I feel it all the time. I feel God's love when I'm hurt and confused,
301
947000
5000
که بله بله من همیشه این «احساس» را دارم من همیشه محبت خدا را احساس می کنم.
16:17
and I feel consoled and cared for. I take shelter in God's love
302
952000
5000
وقتی که آزرده خاطر هستم یا سردرگمم و بعد احساس می کنم که کسی به فکرم است و از من مراقبت می کند.
16:22
when I don't understand why tragedy hits,
303
957000
2000
من به محبت خدا پناه می برم وقتی که تلخی های زندگی و فجایع رخ می دهد.
16:24
and I feel God's love when I look with gratitude at all the beauty I see."
304
959000
4000
من محبت خدا را احساس می کنم وقتی با شکرگذاری به تمام زیبایی هایی که من را فرا گرفته نگاه می کنم.
16:28
But since they asked me that question with the word believe in it,
305
963000
3000
ولی سوال آنها متفاوت بود سوال در مورد «باور» من به محبت خدا بود.
16:31
somehow it was all different,
306
966000
2000
این سوال متفاوتی بود،
16:33
because I wasn't exactly sure if I believed what I so clearly felt.
307
968000
6000
من مطمئن نیستم، به این چیزی که به وضوح احساس می کنم چقدر باور دارم.
ABOUT THE SPEAKER
Julia Sweeney - Actor, comedian, playwrightJulia Sweeney creates comedic works that tackle deep issues: cancer, family, faith.
Why you should listen
Julia Sweeney is a writer, director, actress, comedian and monologist. She is known for being a cast member on Saturday Night Live from 1990 to 1995, where she created and popularized the androgynous character, Pat. She is also well known for her comedic and dramatic monologues. God Said Ha! is a monologue about serious illness, her brother's lymphoma and her own cancer, and her family's crazy reactions to this crisis as they soldiered their way through struggle, confusion and death. This play was performed all over the U.S. and on Broadway at the Lyceum Theater. It was made into a film produced by Quentin Tarantino, and the comedy album from the show was nominated for a Grammy.
Sweeney's second monologue, In the Family Way, played in theatrical runs in New York and Los Angeles. It was ultimately fashioned into a book, a memoir titled If It's Not One Thing, It's Your Mother. Sweeney's third monologue, Letting Go of God, chronicled her journey from Catholicism to atheism. It was made into a film that played on Showtime.
Julia Sweeney | Speaker | TED.com